برابر کردن
معنی انگلیسی:
فرهنگ فارسی
مترادف ها
تساوی، برابر کردن، برابری، برابر سازی
سنجیدن، برابر کردن، مقابله کردن، تطبیق کردن، مقایسه کردن، باهم سنجیدن
برابر کردن، یکسان فرض کردن، برابر گرفتن، مساوی پنداشتن، معادله ساختن
برابر کردن، یک نواخت کردن
برابر کردن، موازی کردن
برابر کردن، بدرجه اشرافی رسیدن، بدقت نگریستن، نمایان شدن، بنظر رسیدن، هم درجه کردن، برابر بودن با
برابر کردن، مقابله کردن، مقایسه کردن
متعادل کردن، موازنه کردن، برابر کردن
فارسی به عربی
ساو , مقارنة , میزان
پیشنهاد کاربران
برابر کردن ؛ یک قدو یک اندازه کردن. ( از ناظم الاطباء ) .
برابر کردن ؛ در برابر قرار دادن. مقابل کردن :
با کمال خویشتن بینی نمیدانم چرا
هر زمان آیینه را با خود برابر می کند .
سلمان ( از آنندراج ) .
من به آئینه برابر نکنم آن رو را
حیف باشد که درآن دایره بینم او را.
آصفی ( آنندراج ) .
با کمال خویشتن بینی نمیدانم چرا
هر زمان آیینه را با خود برابر می کند .
سلمان ( از آنندراج ) .
من به آئینه برابر نکنم آن رو را
حیف باشد که درآن دایره بینم او را.
آصفی ( آنندراج ) .
برابر کردن ؛ معادل کردن :
همه مهر با جان برابر کنیم
ترا بر سر خویش افسر کنیم.
فردوسی.
- || هموزن کردن. ( ناظم الاطباء ) .
همه مهر با جان برابر کنیم
ترا بر سر خویش افسر کنیم.
فردوسی.
- || هموزن کردن. ( ناظم الاطباء ) .
برابر کردن ؛ همپایه و همسر کردن :
آن که با خود برابرش کردی
زود باشد که برتری جوید.
سعدی.
آن که با خود برابرش کردی
زود باشد که برتری جوید.
سعدی.
تعدیل
برابر کردن :هم سنگی داشتن.
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص 277 ) .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص 277 ) .