چو این بار آید سوی ما به جنگ
ورا برگرایم ببینمْش سنگ.
فردوسی.
بفرمود کآن خواسته برگرای نگه کن چه باید همان کن به رای.
فردوسی.
سپهبد کمان خواست تا بنگردیکی برگراید که فرمان برد.
فردوسی.
|| متمایل ساختن. پیچیدن. برگرداندن.- عنان برگراییدن ؛ عنان پیچیدن :
چو تو برگرایی ز بربر عنان
به گردن برآریم یکسر سنان.
فردوسی.
|| به مجاز، برگزیدن. انتخاب کردن برای آزمودن : نخستم برگراییدی و لختی آزمون کردی
چو گفتم هرچه خواهی کن فسار از سر برون کردی.
فرخی.
اسب و اشتر، زرّ و سیم و جام و خود و مشک ناب رام گیر و برفشان و برفراز و برگرای.
منوچهری.
هولاکوخان را به میزان کفایت و کیاست برگراییدم. ( جامع التواریخ رشیدی ). و رجوع به گراییدن شود.