بر سری

لغت نامه دهخدا

برسری. [ ب َ س َ ] ( اِ مرکب ، ق مرکب ) عبارتست ازبار قلیلی که بر بار کثیر برسر گذارند و آنرا سرباری نیز گویند. ( آنندراج ). علاوه. سرباری. || برسر. بعلاوه. باضافه. علاوه بر. اضافه بر. فاضل. ( یادداشت مؤلف ). زاید ( یادداشت مؤلف ) و بیشتر. ( یادداشت مؤلف ). فضله. فضول. ( یادداشت مؤلف ) :
یکی جامه وین باد روزه ز قوت
دگر اینهمه بیشی و برسری است.
رودکی.
چنان کامدی همچنان بگذری
خور و پوشش افزون ترا برسری.
ابوشکور.
پلنگی که خوانی همی بربری
از او چار صد پوست بد برسری.
فردوسی.
گر سکندر برگذار لشکر یأجوج بر
کرد سدی آهنین آن بود دستان آوری
هر گروهی را که بالاشان بدستی بیش نیست
تیغ هندی بس بود سدش نباید برسری.
عنصری.
سه چندان دهم من بفرمانبری
دگر خلعت و هدیه ها برسری.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
چنان کامدی همچنان بگذری
خور و پوشش افزون ترا برسری.
اسدی.
چون سوی صراف شوی با پشیز
رانده شوی و خجلی برسری.
ناصرخسرو.
مراد خدای از جهان مردم است
دگر هرچه بینی همه برسری است.
ناصرخسرو.
بخشش و مردی و دین و داد باید شاه را
هر چهارش هست و تأییدی الهی برسری.
معزی ( از آنندراج ).
تو را بجزاء آن برسری از تکالیف پیغمبری امامتت دهم. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ). معنی آیه آن بود که مال مردمان بباطل مخوری آنگه برسری آنچه توانی بدهن حاکم باز نهی. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ).
عنصری از خدمت محمود دائم فخر کرد
زانکه دادش درهم و دینار و خلعت برسری.
ازرقی.
ورنه در ره سرفرازانند کز تیغ اجل
هم کلاه از سرت بربایند هم سر برسری.
سنایی.
ای سزاواری که هستی برسری ابن السری
جز سری بن السری نبود سزاوار سری.
سوزنی.
وارثان انبیا اینک چنین باشد گواست
علم و تقوی بی نهایت پس تواضع برسری.
انوری.
تا که ز لعل لبت کدیه کنم بوسه ای
نقد روان میدهم گوهر دل برسری.
شمس طبسی.
و کس به ابیورد فرستاد تا ملک اختیار الدین را بگرفتند و با او خود برسری قصد سرداشت تا بمال خود چه رسد. ( جهانگشای جوینی ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ معین

( ~. سَ )(حر اض . )علاوه بر، اضافه بر.

پیشنهاد کاربران

بر سری: بعلاوه
( ( ور نه در ره سرفرازانند کز تیغ اجل
هم کلاه از سرت بربایند هم سر برسری ) )
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص 448. )

بپرس