بر سر کاری ( چیزی ) رفتن ( شدن ، گرفتن ) ؛ مشغول شدن. سرگرم شدن :
که در آن ثغر بزرگ خلل خواهد افتاد. . . بشتافت تا بزودی بر سر کار رود. ( تاریخ بیهقی ) . چنانکه هیچ بدگمانی نماند او را بسر کار شویم. ( تاریخ بیهقی ) .
ای ترک همی بازشود دل بسرکار
آن خویله کرده ست که ورزید همی پار.
فرخی.
که در آن ثغر بزرگ خلل خواهد افتاد. . . بشتافت تا بزودی بر سر کار رود. ( تاریخ بیهقی ) . چنانکه هیچ بدگمانی نماند او را بسر کار شویم. ( تاریخ بیهقی ) .
ای ترک همی بازشود دل بسرکار
آن خویله کرده ست که ورزید همی پار.
فرخی.