بر رفته

لغت نامه دهخدا

بررفته. [ ب َرْ، رَ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) بلندشده و بالاشده. ( آنندراج ). رفع. مرتفع :
مر امید را هست دامن فراخ
درختی است بررفته بسیار شاخ.
اسدی.
ای گردگرد گنبد بررفته
خانه وفا بدست جفا رفته.
ناصرخسرو.
گهی بمرکب پوینده قعر بحر شکافت
گهی به رایت بررفته اوج چرخ بسود.
مسعودسعد.
|| برشده. بالا رفته. ارتقاء یافته. صعود کرده :
همتی دارد بررفته بجایی که مگر
نیست ممکن که رسد طاقت مخلوق برآن.
فرخی.

فرهنگ فارسی

بلند شده و با شده مرتفع .

پیشنهاد کاربران

شاخهای مورد بر رفته ببین و برگهاش
برشکسته جعد اندر جعد چون زلفین یار
بوستان افروز تابان از میان بوستان
همچو خون آلوده در هیجا سنان شهریار
سپهری بخارایی

بپرس