بدگهر

لغت نامه دهخدا

بدگهر. [ ب َ گ ُ هََ ] ( ص مرکب ) مخفف بدگوهر. بداصل و بدذات. ( از برهان قاطع ) ( از هفت قلزم ) :
بدو گفت : این نزد بهرام بر
بگو ای سبک مایه بدگهر.
فردوسی.
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر.
فردوسی.
|| ناسره. ناخالص. پست و بی ارزش :
زین واسطه خاک بدگهر را
کان در شاهوار بینید.
نظامی.
هیچ صیقل نکو نیارد کرد
آهنی را که بدگهر باشد.
سعدی ( گلستان ).
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد.
حافظ.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - بداصل بد نژاد . ۲ - بد ذات مقابل نیک گوهر .

مترادف ها

base-born (صفت)
فرومایه، پست، حرامزاده، بدگهر

پیشنهاد کاربران

بپرس