بدک

لغت نامه دهخدا

بدک.[ ب ُ دَ ] ( اِ ) مرغ سلیمان. هدهد. ( برهان قاطع ) ( ازناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). و رجوع به بدبدک شود.

بدک. [ ب َ دَ ] ( ص مصغر ) مصغر بد، اغلب در نفی بکار رود: بدک نیست ؛ پر بد نیست. خوب است. تو هم بدک نیستی. ( از یادداشتهای مؤلف ).

بدک. [ ] ( اِ ) هبو. هوو. وسنی. بنانج. بنانجه. نباخ. نباج. آموسنی. ضره. ( یادداشت مؤلف ): زن گفت یا قاضی اگر نفقه کم دهد روا دارم و اگر برگ خانه نکند روا دارم و کذا فی الضرب و الشتم و الحبس ولیکن نگر تا بر سر من بدک نگیرند. ( تفسیر سوره یوسف ، کتابخانه ملی رشت از یادداشت مؤلف ).

بدک. [ ب َ دَ ] ( اِخ ) دهی از بخش مرکزی شهرستان بندرعباس است که 190 تن سکنه دارد. محصول آن خرما و غلات است. ( از فرهنگجغرافیایی ایران ج 8 ).

فرهنگ فارسی

دهی از بخش کرکزی شهرستان بندر عباس است .

پیشنهاد کاربران

بپرس