بدنما. [ب َ ن َ / ن ِ / ن ُ ] ( ص مرکب ) بدشکل و بی ظرافت و کریه المنظر و زشت. ( ناظم الاطباء ). چیزی که نمود خوب نداشته باشد. بدنمود. ( از آنندراج ). که خوش شکل نباشد. که بچشمها بد آید. ( از یادداشتهای مؤلف ) : پاک بود از شهوت و حرص و هوی نیک کرد او لیک نیک بدنما.
مولوی.
مدان بد، هر آن بدنمایی که هست که آن نیز نیکوست جایی که هست.
امیرخسرو.
برشع؛ مرد گول دفزک بدنما و بدخو. ( منتهی الارب ). || که مخالف آداب و رسوم ممدوحه باشد. ( یادداشت مؤلف ).
فرهنگ فارسی
( اسم صفت ) بد شکل بد صورت زشت کریه المنظر.
فرهنگ معین
( ~. نَ ) (ص مر. ) ۱ - بدشکل ، زشت . ۲ - بسیار نازک و تُنُک . ۳ - نشان دهندة تمام بدن .
فرهنگ عمید
هرچیزی که در نظر خوب نیاید، آنچه صورت ظاهرش خوشایند نباشد، بدنمود.