نباید که آن ریمن بدنشان
زند رای با نامور سرکشان.
فردوسی.
بد که گوید زو مگر بدنیتی بدخصال و بدفعال و بدنشان.
فرخی.
شیعت مایندری ای بدنشان شاید اگر دشمن دختندری.
ناصرخسرو.
|| زبون. ( ناظم الاطباء ). عاجز. درمانده. فرومانده : که آواره بدنشان رستم است
که از روزشادیش بهره کم است.
فردوسی.
هر که ریزد سیم و زر جوید ثواب بدنشان و بیهش و شوم اختر است.
ناصرخسرو.
و رجوع به نشان شود.