به بدمهری من روانم مسوز
به من بازبخش و دلم برفروز.
فردوسی.
بریده چو طبع مؤمن از مرتداز بددلی و بدی و بدمهری.
منوچهری.
یک چند کنون لباس بدمهری از دلت همی بباید آهختن.
ناصرخسرو.
دل نرم را سخت کردی چو سنگ به بدمهری اندر زدی هر دو چنگ.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
تو بدین خوبی و پریچهری خو چرا کرده ای به بدمهری.
نظامی.
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری سپهر با تو چه پهلو زند به غدّاری.
سعدی ( طیبات ).
هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم هنوز با همه بدمهریت طلبکارم.
سعدی ( طیبات ).
- بدمهری کردن ؛ نامهربانی کردن. بدخویی کردن : با عروسی بدین پریچهری
نکند هیچ مرد بدمهری.
نظامی ( هفت پیکر ص 313 ).
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی.
سعدی ( طیبات ).