اندر ایشان تافته هستی تو
از نفاق و ظلم و بدمستی تو.
مولوی.
بیا در زمره رندان به بی باکی و می درکش که بدمستی نمی داند بجز فریاد عود آنجا.
عرفی.
- بدمستی کردن ؛ عربده جویی و بدخویی و هرزگویی کردن در هنگام مستی : من می خورم و تو می کنی بدمستی.
( منسوب به خیام ).
ترکی مست به اندرون دستور آمد و مردم از او متفرق شدند و بدمستی می کرد. ( مزارات کرمان ص 15 ).