بدلگامی

لغت نامه دهخدا

بدلگامی. [ ب َ ل ِ ]( حامص مرکب ) عمل بدلگام. سرکشی. توسنی :
تو رایض من به خوشخرامی
من توسن تو به بدلگامی.
نظامی.
- بدلگامی کردن ؛ سرکشی و نافرمانی کردن :
چو تازی فرس بدلگامی کند
خر مصریان را گرامی کند.
نظامی.
نازک اندام سرخوشی می کرد
بدلگامی و سرکشی می کرد.
سعدی ( هزلیات ).

فرهنگ فارسی

عمل بد لگام بد لجامی .
عمل بدلگام سرکشی .

فرهنگ عمید

سرکشی، نافرمانی.

پیشنهاد کاربران

بپرس