بدساز

لغت نامه دهخدا

بدساز. [ ب َ ] ( ص مرکب ) چیزی که ساخت خوب نداشته باشد. ( آنندراج ). بدساخت. بد ساخته شده. || غضبناک و پر از خشم. ( ناظم الاطباء ). ناسازگار. ( یادداشت مؤلف ). بدرفتار. بدسلوک :
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی شوخ و بدساز و بدخوی بود.
فردوسی.
بدان ترک بدساز بهرام گفت
که جز خاک تیره مبادت نهفت.
فردوسی.
بدو گفت بهرام چون دانیم
بداندیش و بدساز چون خوانیم.
فردوسی.
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
( ویس و رامین ).
که داند که این چرخ بدسازچیست
نهانیش با هر کسی راز چیست.
( گرشاسب نامه ).
کرا یار بدمهر و بدساز باشد
نباشد بکام دلش هیچ کاری.
قطران.
- بدساز گشتن ؛ ناسازگار و بدرفتار گردیدن :
کسی کو با کسی بدساز گردد
بدو روزی همان بد بازگردد.
نظامی.
رفیقانت همه بدساز گردند
ز تو هر یک براهی بازگردند.
نظامی.

فرهنگ عمید

بدخلق، بدخو، ناسازگار.

پیشنهاد کاربران

بپرس