جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی شوخ و بدساز و بدخوی بود.
فردوسی.
بدان ترک بدساز بهرام گفت که جز خاک تیره مبادت نهفت.
فردوسی.
بدو گفت بهرام چون دانیم بداندیش و بدساز چون خوانیم.
فردوسی.
بکوشیدم بسی با بخت بدسازنبد با آبگینه سنگ را ساز.
( ویس و رامین ).
که داند که این چرخ بدسازچیست نهانیش با هر کسی راز چیست.
( گرشاسب نامه ).
کرا یار بدمهر و بدساز باشدنباشد بکام دلش هیچ کاری.
قطران.
- بدساز گشتن ؛ ناسازگار و بدرفتار گردیدن :کسی کو با کسی بدساز گردد
بدو روزی همان بد بازگردد.
نظامی.
رفیقانت همه بدساز گردندز تو هر یک براهی بازگردند.
نظامی.