بدرگ

/badrag/

مترادف بدرگ: بدذات، بدجنس، بداصل، بدسرشت، بدطینت

لغت نامه دهخدا

بدرگ. [ ب َ رَ ] ( ص مرکب ) بدسرشت. بدطینت. بدگوهر. بدگهر. بدآغاز. ( از آنندراج ). بدطینت. بدذات. بداصل. بدخواه. ( از ناظم الاطباء ). فرومایه. پست :
تن خود به کوه سپند افکنی
بن و بیخ آن بدرگان برکنی.
فردوسی.
برآشفت پیران و دشنام داد
بدو گفت کای بدرگ بدنژاد.
فردوسی.
چو دیدش گره زد بر ابرو ز خشم
بدو گفت کای بدرگ شوخ چشم.
( گرشاسب نامه ).
|| چموش. شموس. یک دنده. ( یادداشت مؤلف ).
به خاموشی ز مکر دشمن بدرگ مشو ایمن
که توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد.
صائب.

فرهنگ فارسی

بداصل، بدذات، بدطینت، بدخو، سرکش
( صفت ) بد طینت بد ذات بد اصل .

فرهنگ عمید

بداصل، بد ذات، بدطینت.

گویش مازنی

/bad rag/ خشن – خشمگین - بدقلق

پیشنهاد کاربران

بپرس