تن خود به کوه سپند افکنی
بن و بیخ آن بدرگان برکنی.
فردوسی.
برآشفت پیران و دشنام دادبدو گفت کای بدرگ بدنژاد.
فردوسی.
چو دیدش گره زد بر ابرو ز خشم بدو گفت کای بدرگ شوخ چشم.
( گرشاسب نامه ).
|| چموش. شموس. یک دنده. ( یادداشت مؤلف ).به خاموشی ز مکر دشمن بدرگ مشو ایمن
که توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد.
صائب.