همان بند بلا بر هم شکستم
وز آن زندان بدروزی بجستم.
( ویس و رامین ).
بدان زاری و بدروزی همی گشت چو ماهی چند بر رفتنش بگذشت.
( ویس و رامین ).
به بدروزی و تنهایی بمیردپس آنگه دشمنش جایش بگیرد.
( ویس و رامین ).
علم کز بهر حشمت آموزی حاصلش رنج دان و بدروزی.
سنایی.
بدروزی. [ ب َ ] ( ص مرکب ) آنکه روزی او به دشواری رسد. بدرزق. ( فرهنگ فارسی معین ).