چو خشنود گردد ز ما شهریار
نباشیم ناکام و بدروزگار.
فردوسی.
ز گرگین سخن رفت با شهریاراز آن گمشده بخت و بدروزگار.
فردوسی.
چنین گفت با کشته اسفندیارکه ای مرد نادان بدروزگار.
فردوسی.
نه تنها منت گفتم ای شهریارکه برگشته بختی و بدروزگار .
سعدی ( بوستان ).
|| ظالم و جفاکار. ( آنندراج ). شریر. ( ناظم الاطباء ). پادشاه یا فرمانروایی که باستمکاری روزگار را به بدی دارد : خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن بیشه و گاو و آن مرغزار.
فردوسی.
نماند ستمکار بدروزگاربماند بر او لعنت پایدار.
سعدی ( بوستان ).