همی گفت بدروز و بداخترم
بد از دانش آید همی بر سرم.
فردوسی.
بدو گفت کاندر جهان مستمندکدام است و بدروز ناسودمند.
فردوسی.
به بدروز همداستانی نکردکه بازوش با زور بود و توان.
فرخی.
بالجمله خداوندا در وهم نیایدکاحوال من بدروز اینجا بچه سان است.
مسعودسعد.
- بدروز کردن ؛ بدبخت کردن. بدحال و پریشان کردن : به گرد عالم آوارم تو کردی
چنین بدروز و بی چارم تو کردی.
نظامی.
- بدروز گشتن ؛ بدبخت شدن. بدحال شدن : سپهداران او پیروز گشتند
بداندیشان او بدروز گشتند.
( ویس و رامین ).