چو بخت شهنشاه بدرو شود
از ایدر سوی چشمه سو شود.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2094 ).
ز دانا بدروی دانش پذیرد
چو شمعی کان ز شمعی نور گیرد.
ناصرخسرو.
|| اسب پالانی ، یعنی اسبی که برای بارکشی بکار رود. ( از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 189 ). اسب باری. ( ناظم الاطباء ). اسب باری. ستور باری. ( فرهنگ فارسی معین ).بدرو. [ ب َ ] ( ص مرکب ) پولی که عیارش نه به اندازه است و بقلب شبیه تر است. مسکوکی که قلب و یا بار بیش از حد دارد. دیرمَدار: سکه بدرو. ( یادداشت مؤلف ).