هول و خشم یوسفی باید در این ره بدرقه
فقه و فضل یوسفی زیبد در این غم غمگسار.
سنایی.
سالاربار مطران مه مرد جاثلیق قسیس بار برنه و ابلیس بدرقه.
سوزنی.
ما کاروان گنج روان را روان کنیم کاقبال میر بدرقه کاروان ماست.
خاقانی.
بی بدرقه بکوی وصالش گذشته ام بی واسطه بحضرت خاصش رسیده ام.
خاقانی.
بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن.
خاقانی.
پویم پی کاروان وسواس غم بدرقه همعنان ببینم.
خاقانی.
اگر نه بدرقه لطف کردگار بودچگونه قافله هستی اوفتد بکنار.
کمال.
دوش درآمد بجان بدرقه عشق توگفت اگر فانیی هست ترا جای عشق.
عطار.
فرمود که دو مرد مغول ببدرقه او و آن مال بروند. ( جهانگشای جوینی ). سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی ببدرقه همراه من شد. ( گلستان سعدی ). پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت ای یاران من از این مرد که بدرقه شماست اندیشناکم. ( گلستان سعدی ). مگر آن درمهارا دزد برد گفت لا واﷲ بدرقه برد. ( گلستان سعدی ). چون به بسطام رسیدند بدرقه بازگشت. ( کتاب النقض ص 368 ).گر کند بدرقه لطف تو همراهی ما
چرخ بر دوش کشد غاشیه شاهی ما.
آذری.
- بدرقه جستن ؛ راهنما و راهبر و نگهبان جستن : بدرقه جستن از کسی ؛ از وی راهنما و نگهبان خواستن : ایمن برو براه و ز کس بدرقه مجوی بیشتر بخوانید ...