بدرست

لغت نامه دهخدا

بدرست. [ ب ِ دُ رُ ] ( ق مرکب ) بتحقیق.تحقیقاً. بدرستی : و شنودم بدرست که این سرهنگان را سلطان مسعود پوشیده گفته بود که گوش بیوسف می دارید چنانکه بجایی نتواند رفت. ( تاریخ بیهقی ).

پیشنهاد کاربران

بدرست ؛ بیقین. تحقیقاً. از روی حقیقت. بواقع. بتحقیق : کس بدرست نداند که چند سال گذشته بود. ( ترجمه طبری بلعمی ) . شنودم بدرست که این سرهنگان را پوشیده. . . گفته بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 63 ) .
تا تو بیمار نفاقی بدرست
...
[مشاهده متن کامل]

هر چه صحت شمری هم سقم است.
خاقانی.
قایم عهد عالمی بدرست
قایم نامده فکنده تست.
نظامی.
بنگر اول که آمدی ز نخست
ز آنچه داری چه داشتی بدرست.
نظامی.
دوستی ز اژدها نشاید جست
کاژدها آدمی خورد بدرست.
نظامی.
آسمان با بروج او بدرست
هفت خوان و دوازده رخ تست.
نظامی.
دید معبود خویش را بدرست
دیده از هرچه غیر بوده بشست.
نظامی.
چون گشادی طلسم را ز نخست
در گنجینه یافتی بدرست.
نظامی.
وارث مملکت توئی بدرست
ملک میراث پادشاهی تست.
نظامی.
گر من آن باتو کرده ام ز نخست
کآید از نام چون منی بدرست .
نظامی.
آنچه بر وی گذشته بود نخست
کس ندانست شرح آن بدرست .
نظامی.
بفریبند مرد را ز نخست
بشکنندش شکستنی بدرست.
نظامی.
گفت نان آنگهی خورم که نخست
ز آنچه پرسم خبر دهی بدرست .
نظامی.
از سپهدار چین خبر می جست
تا خبر داد قاصدش بدرست.
نظامی.
رجوع به ترکیب بدرست در حرف �ب � شود. || بعین. بعینه. عیناً. فی الحقیقه. بواقع. واقعاً :
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان ، درست چونان است.
رودکی.