بدرد خوردن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
مترادف ها
انجام دادن، عمل کردن، بدرد خوردن، کردن، کفایت کردن
از عهده برامدن، دفاع کردن، پاسخ دادن، جواب دادن، جوابگو شدن، بکار امدن، بکار رفتن، بدرد خوردن، جواب احتیاج را دادن، عهده دار شدن
سودمند بودن، بدرد خوردن، دارای ارزش بودن، در دسترس واقع شدن
کمک کردن، یاری کردن، بدرد خوردن، سودمند واقع شدن، جای کسی را گرفتن
بکار رفتن، بدرد خوردن، خوراک دادن، خدمت کردن، پیشخدمتی کردن، توپ را زدن، خدمت انجام دادن
بدرد خوردن، بکار خوردن
کمک کردن، بدرد خوردن، جای کسی را گرفتن
بدرد خوردن، زیر زاوری کردن، مخدوم بودن، عبید بودن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
ماسیدن چیزی برای کسی ؛ فایده برای او داشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
بکار رفتن
به کار آمدن