بدرد
گویش مازنی
پیشنهاد کاربران
بدرد ؛ دردآلود. دردناک. دردآور. غم انگیزانه. دلسوزانه. از سوز دل. سوزناک :
یکی نامه سوی برادر بدرد
نوشت و ز هر کارش آگاه کرد.
فردوسی.
در آن غار بی یار درماندم
بدرد، آفریننده را خواندم.
فردوسی.
بوسعید از شادی بگریست سخت بدرد.
( تاریخ بیهقی ) .
یکی نامه سوی برادر بدرد
نوشت و ز هر کارش آگاه کرد.
فردوسی.
در آن غار بی یار درماندم
بدرد، آفریننده را خواندم.
فردوسی.
بوسعید از شادی بگریست سخت بدرد.
( تاریخ بیهقی ) .
بخورد پاره پاره کند
مملل، بدرد
پاره پاره کند.