بددلی

/baddeli/

لغت نامه دهخدا

بددلی. [ب َدْ، دِ ] ( حامص مرکب ) جبن و ترس. ( ناظم الاطباء ). بزدلی و بیمناکی. ( آنندراج ). جبن. ( زمخشری ) ( منتهی الارب ). فَشَل. ( تاج المصادر بیهقی ). تُشحَة. هُلاع. وَهَل. ( از منتهی الارب ). ترس. ترسندگی. بیم. ترسانی. هراس. خوف. مقابل دلیری ، شجاعت. ( یادداشت مؤلف ) : بسیار مگویید، بسیار گفتن اندر حرب بددلیست ونگرید تا شمشیر نزنید جز خدای را. ( تاریخ بلعمی ).
درنگ آوریدی تو از کاهلی
سبب پیری آمد وگربددلی.
فردوسی.
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی شهریاری مکن.
فردوسی.
نه از کاهلی بد نه از بددلی
که در جنگ بددل کند کاهلی.
فردوسی.
همان کاهلی مردم از بددلیست
هم آواز با بددلی کاهلیست.
فردوسی.
نه نیکو بود بددلی شاه را
نه بگذاشتن خوار بدخواه را.
( گرشاسب نامه ).
یکی خیره ای و دوم بددلی
سوم زفتی و چارمین کاهلی.
( گرشاسب نامه ).
مبارزت را بر مایه سود باشد نیک
بلی و بددلی آنجا زیان کند بازار.
مسعودسعد.
...زآنکه هر جای بجزدر صف حرب
بددلی بیش بود هشیاری است.
سنایی.
و اگر حلیم بود [ مرد مقل حال ] به بددلی منسوب شود. ( مرزبان نامه ). بددلی را بردباری نام منه. ( مرزبان نامه ).
از کمال حزم و سوءالظن خویش
نی ز نقص و بددلی و ضعف کیش.
مولوی.
- بددلی کردن ؛ ترسیدن. هیوع. ( یادداشت مؤلف ). تکعکع. ( المصادر زوزنی ).خیام. خیمومة. خیوم. خیم. خیمان. ( منتهی الارب ) :
چو پیران نبرد تو جوید دلیر
مکن بددلی پیش او رو چو شیر.
فردوسی.
شکم بنده را چون شکم گشت سیر
کند بددلی گرچه باشد دلیر.
نظامی.
|| ضعف. || بدگمانی و سؤظن. ( ناظم الاطباء ). || بدنیتی. بداندیشی :
بریده چوطبع مؤمن از مرتد
از بددلی و بدی و بدمهری.
منوچهری.
بددلی در ره نیکی چکنی کاهل نیاز
نیک را هم نظر نیک مکافا بیند.
خاقانی.
- بددلی کردن ؛ بدنیتی و بداندیشی کردن : کینه نورزند و حسد نبرند و بددلی نکنند. ( تاریخ قم ص 273 ).

فرهنگ فارسی

بد دل بودن مقابل نیکدلی .

فرهنگ عمید

بددل بودن.

پیشنهاد کاربران

بپرس