بدخور

لغت نامه دهخدا

بدخور.[ ب َ خوَر / خُرْ ] ( نف مرکب ) کسی که دوا را بزحمت و اکراه خورد. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( ن مف مرکب ) دوایی که خورده نشود از جهت کراهت طعم یا بوی. ( آنندراج ). دارویی که بواسطه طعم تلخ و بدمزگی به اکراه خورده شود. ( فرهنگ فارسی معین ) :
شهد صحت در مذاقم چون دوای بدخورست
تا بیاد چشم بیمار تو دارم الفتی.
میرزا طاهر وحید ( از آنندراج ).

فرهنگ عمید

دارویی که به واسطۀ تلخی و بدمزگی به اکراه و سختی خورده شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس