شود بدخواه چون روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی به میدان.
شهید.
نباری بر کف زرخواه جز زرچنانچون بر سر بدخواه جز بیر.
دقیقی.
بهر جا که بنهد همان شاه روی همی راند از خون بدخواه جوی.
دقیقی.
بیایید یکسر به درگاه من که بر مرز بگذشت بدخواه من.
دقیقی.
توشادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال.
منجیک.
مباش اندرین نیز همداستان که بدخواه رانَد چنین داستان.
فردوسی.
که او را ببستم در آن بارگاه بگفتار بدخواه و او بی گناه.
فردوسی.
گشاده ست بر هرکس این بارگاه ز بدخواه و از مردم نیکخواه.
فردوسی.
همیشه تا نبود خوب کار چون بدکارچنان کجا نبود نیکخواه چون بدخواه.
فرخی.
فربه شده ست و روزفزون گنج و ملک توزآن نیز کاسته تن بدخواه جاه تو.
فرخی.
آنکس که بدخواه ترا یاقوت رمانی مثل دردست او اخگر شود پس وای بدخواه لعین.
فرخی.
گردن ادبار بشکن ، پشت دولت راست کن پای بدخواهان ببند و دست نیکان برگشای.
منوچهری.
فرّ و روی خویشتن را برفراز و برفروزناصح و بدخواه خود را برنشان و درربای.
منوچهری.
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذرپیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز.
منوچهری.
تو نادانی و نشنیدی مگر آن که از بدخواه برتر یار نادان.
( ویس و رامین ).
زمانه بود آن شب بر دو آیین شب بدخواه بود و روز رامین.
( ویس و رامین ).
ممان خیره بدخواه را گرچه خوارکه مار اژدها گردد از روزگار.
( گرشاسب نامه ).
بیشتر بخوانید ...