بدخواب

/badxAb/

معنی انگلیسی:
wakeful

لغت نامه دهخدا

بدخواب. [ ب َ خوا / خا ] ( ص مرکب ) کسی که چون از خواب بیدارش کنند بدخویی آغازد، و این حال اکثر در اطفال مشاهده می شود. ( آنندراج ) :
پس از عمری که شد بیدار از آمدشد جانان
نگردد بخت با من رام بدخواب است پنداری.
محمدسعید اشرف ( از آنندراج ).
- بدخواب گشتن ؛پس از بیداری تندخو گشتن :
بسان طفل بدخو بخت خواب آلوده ای دارم
که گر بیدار سازم یک دمش بدخواب می گردد.
محمدسعید اشرف ( از آنندراج ).
|| آنکه نتواند بخوابد. آنکه نتواند راحت بخوابد. بی خواب.
- بدخواب شدن ؛ بدآرام شدن. ( یادداشت مؤلف ). نخوابیدن. بی خواب شدن. خواب آسوده نکردن.
- بدخواب کردن ؛ نگذاشتن کسی را که بخوابد.

فرهنگ فارسی

کسی که جون از خواب بیدارش کنند بد خویی آغازد و این حال اکثر در اطفال مشاهده می شود .

پیشنهاد کاربران

بپرس