بدخدمتی

لغت نامه دهخدا

بدخدمتی. [ ب َ خ ِ م َ ] ( حامص مرکب ) عمل بدخدمت. مقابل نیکوخدمتی. ( یادداشت مؤلف ). بدبندگی. تقصیر. قصور : اما قضای حق برادرش اقچه که بهیچوقت ازو بادره بدخدمتی صادر نشده است جان او ببخشیدم. ( جهانگشای جوینی ). با تقصیر و بدخدمتی که صادر شد از اهالی آن خشم گرفت. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 82 ).

فرهنگ فارسی

عمل بد خدمت مقابل نیکو خدمتی .

مترادف ها

disservice (اسم)
ازار، صدمه، زیان، بدی، بدخدمتی

پیشنهاد کاربران

بپرس