بدح
لغت نامه دهخدا
بدح. [ ب َ ] ( ع مص )دریدن. ( آنندراج ). شکافتن. ( تاج المصادر بیهقی ). || زدن بعصا. ( آنندراج ). بچوب زدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). و رجوع به بدوح شود.
بدح. [ ب ِ ] ( ع اِ ) فضای فراخ. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). ج ، بِداح. ( منتهی الارب ).
بدح. [ ب ُ دُ ] ( ع اِ ) ج ِ بَداح. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به بداح شود.
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید