بدبخت

/badbaxt/

مترادف بدبخت: بخت برگشته، بداختر، بداقبال، بدطالع، بدعاقبت، بی طالع، پیشانی سیاه، ستاره سوخته، سیاه بخت، سیاه روز، سیه روز، شوربخت، فلک زده، مدبر، نگون بخت، وارون بخت مفلوک، شوریده بخت

متضاد بدبخت: اقبالمند، خوش اقبال، طالع دار، خوش شانس خوش بخت، نیک بخت

معنی انگلیسی:
unlucky, downfallen, hapless, ill-fated, ill-omened, ill-starred, luckless, miserable, squalid, unfortunate, unhappy, wretch, wretched

لغت نامه دهخدا

بدبخت. [ ب َ ب َ ] ( ص مرکب ) بی طالع. بی نصیب. بداختر. غیرمقبل. ( از ناظم الاطباء ). شقی. ( دهار ) ( ترجمان القرآن جرجانی ، ترتیب عادل بن علی ). سیه روز. سیه روزگار. سیاه روز. نحس. منحوس. شقی. شقیه. مقابل خوشبخت. نیک بخت ، سعید. ( یادداشت مؤلف ). تیره بخت. تیره روز. سیه بخت. سیاه بخت. فلک زده. شوربخت. بیچاره :
گر نه بدبختمی مرا که فکند
بیکی جاف جاف زود غرس.
رودکی.
ایا مرد بدبخت بیدادگر
همه روزگارت بکژی مبر.
فردوسی.
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد.
فردوسی.
بپرسید و گفتا که بدبخت کیست
که هموارش از دردباید گریست.
فردوسی.
بدو گفت کای مرد بدبخت شوم
ز کار تو ویران شد آبادبوم.
فردوسی.
جاوید بدین هر دو ملک ملک قوی باد
تا کور شود دشمن بدبخت نگونسار.
فرخی.
هنرها ز بدبخت آهو شود
ز بخت آوران زشت نیکو شود.
( گرشاسب نامه ).
از کار تو دانی که بیگناهم
هرچند تو بدبخت وتنگ حالی.
ناصرخسرو.
بگفت ای نگون بخت بدبخت زن
خطا کار ناپاک ناپاک تن.
( از قصص الانبیاءص 77 ).
شوریده بود نه چون تو بدبخت
سختی رسد و نه اینچنین سخت.
نظامی.
چون دید مرآن اسیر بدبخت
بگرفت زمام ناقه را سخت.
نظامی.
نگهداراز آموزگار بدش
که بدبخت و گمره کند چون خودش.
سعدی ( بوستان ).
زبان در نهندش به ایذا چو تیغ
که بدبخت زر دارد از خود دریغ.
سعدی ( بوستان ).
گفتم ای خواجه گر تو بدبختی
مردم نیکبخت را چه گناه.
سعدی ( گلستان ).
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر نیابد.
سعدی ( گلستان ).
آنرا که هست خواب گران شب دراز نیست
بدبخت نیست چشم دل هر که باز نیست.
وحید قزوینی.
- امثال :
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرود آید و یا قبله کج آید.
( امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401 ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) بد اختر بی طالع بی اقبال شور بخت مقابل خوشبخت نیکبخت سعید سعادتمند .

فرهنگ عمید

بداختر، شوربخت، تیره بخت، نگون بخت، بی طالع.

واژه نامه بختیاریکا

سُدِه بِرِشتِه
هتیم هسیر ( یتیم یسیر )

مترادف ها

wretch (اسم)
خیره چشم، بدبخت، بی وجدان

gray (صفت)
بی رنگ، پیر، کهنه، باستانی، خاکستری، سفید، سفید مایل به خاکستری، سفید شونده، رو به سفیدی رونده، بد بخت

ill-fated (صفت)
شوم، بدبختی اور، ناموفق، بد بخت، موجب بدبختی، بد طالع

sorry (صفت)
غمگین، ناجور، پشیمان، بد بخت، متاسف، متاثر

woeful (صفت)
غمگین، اسفناک، اندوهناک، بد بخت، محنت زده

unhappy (صفت)
ناکام، بد بخت، مستمند، نامراد، شوربخت، بداقبال

unblessed (صفت)
ملعون، بی نوا، بد بخت، نامیمون، نامبارک

unlucky (صفت)
شوم، سیاه، ناموفق، بد بخت، بدشگون، نحس، سیاه بخت، تیره بخت، بدیمن، بخت برگشته

infelicitous (صفت)
شوم، ناموفق، نا مناسب، نالایق، بد بخت، غیر مقتضی، نحس، سیاه بخت

wretched (صفت)
خوار، پست، بی چاره، بد بخت، رنجور، ضعیف الحال، رنجه، تاسف اور

unfortunate (صفت)
بد بخت، مایه تاسف، ناشی از بدبختی

miserable (صفت)
بد بخت، سیاه بخت، تیره بخت، تیره روز

ill-starred (صفت)
بد بخت، بد طالع، بداختر

فارسی به عربی

اشف , بائس , تعش , حزین , سیء الحظ
رمادی

پیشنهاد کاربران

آشفته روز
خوارزار. [ خوا / خا ] ( ص مرکب ) خوار و زار. نزار. بدبخت. ( یادداشت بخط مؤلف ) . ضَرِع. ضَروع. ( منتهی الارب ) .
شقی
شوم اختر
واژه بدبخت
معادل ابجد 1008
تعداد حروف 5
تلفظ badbaxt
نقش دستوری صفت
ترکیب ( صفت ) [پهلوی: vatbaxt]
آواشناسی badbaxt
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی هوشیار
هلاکت
بدبخت یعنی من
بدروزگار ؛ بدبخت. ضد به روزگار.
روزبرگشته. [ ب َ گ َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) بخت برگشته. تیره روز. نگون بخت :
وگرنه مرا روزبرگشته گیر
سپه را یکایک همه کشته گیر.
فردوسی.
برگشته روز ؛ نگون بخت. تیره روز :
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز.
سعدی.
Ill - fated
حوادث زده. [ ح َ دِ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) بدبخت. ( از ناظم الاطباء ) . بی طالع و بی نصیب. ( ناظم الاطباء ) .
خدا گرفته . [ خ ُ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) گرفته ٔ خداوند. آن کس که خدای از او ستده باشد و مراد از آن کسی است که ببلای بد دچار آمده است . کسی که حوادث عالم با او سر ناسازگاری دارد. بخت برگشته .
...
[مشاهده متن کامل]
بدبخت : فلانی آنقدر بد می آورد که مثل آن است خدا گرفته باشد. آدم خداگرفته هر کاری بکند غیر آنچه باید واقع میشود. آدم با آدم خداگرفته معامله کند او هم بدآور میشود.

دژم بخت . [ دُ ژَ/ دِ ژَ ب َ ] ( ص مرکب ) بدبخت . نگون بخت : دژم بخت آن کز تو جوید نبردز بخت و ز تخت اندرآید بگرد. فردوسی .
سیه گلیم. [ ی َ ه ْ گ ِ ] ( ص مرکب ) کنایه از بدبخت و سیه روز. ( برهان ) ( آنندراج ) :
دیو سیه گلیم بر آن بود تاکند
همچون گلیم خویش لباس دلم سیاه.
سوزنی.
سیه گلیم خری ژنده جُل و پشماگند
که زندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو.
...
[مشاهده متن کامل]

سوزنی.
کاندر شفاست عارضه هر سپیدکار
واندر نجات مهلکه هر سیه گلیم.
خاقانی.
گلیم خویش برآرد سیه گلیم از آب
وگر گلیم رفیق آب می برد شاید.
سعدی.
در گلشنی که بلبل باشد سیه گلیم
هر غنچه در نقاب گل آفتاب داشت.
صائب ( از آنندراج ) .
|| بی دولت. همیشه پریشان و مفلس. ( برهان ) ( آنندراج ) . رجوع به سیاه گلیم شود.

تیره بازار. [ رَ / رِ ] ( اِ مرکب ) اوضاع برهم. بدبختی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . آشفتگی. درهم ریختگی اوضاع اجتماعی :
به لشکر چنین گفت پس پهلوان
که ای نامداران روشن روان
چو خواهید کایزد بود یارتان
...
[مشاهده متن کامل]

کند روشن این تیره بازارتان
کم آزار باشید و هم کم زبان
بدی را مبندید هرگز میان.
فردوسی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.

گمشده بخت ؛ بدبخت. بی بخت :
ایاگمشده بخت و بیچارگان
همه زار و غمخوار و آوارگان.
فردوسی.
ز گرگین سخن رفت با شهریار
از آن گمشده بخت بدروزگار.
فردوسی.
که ای گمشده بخت از آزادگان
که گم باد گودرز گشوادگان.
فردوسی.
تیره روز
دُشبَخت.
سست بخت . [ س ُ ب َ ] ( ص مرکب ) بدبخت و بی طالع. ( ناظم الاطباء ) . مدبر و بدبخت . ( آنندراج ) : غمت بر سست بختان کرده لازم سست کوشی را. ظهوری .
بدروزگار. [ ب َ ] ( ص مرکب ) بدبخت. ( ناظم الاطباء ) ( از ولف ) . بدطالع. ( آنندراج ) . تیره روز. سیه روز. بدروز. مقابل به روزگار :
چو خشنود گردد ز ما شهریار
نباشیم ناکام و بدروزگار.
فردوسی.
...
[مشاهده متن کامل]

ز گرگین سخن رفت با شهریار
از آن گمشده بخت و بدروزگار.
فردوسی.
چنین گفت با کشته اسفندیار
که ای مرد نادان بدروزگار.
فردوسی.
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار .
سعدی ( بوستان ) .
|| ظالم و جفاکار. ( آنندراج ) . شریر. ( ناظم الاطباء ) . پادشاه یا فرمانروایی که باستمکاری روزگار را به بدی دارد :
خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن بیشه و گاو و آن مرغزار.
فردوسی.
نماند ستمکار بدروزگار
بماند بر او لعنت پایدار.
سعدی ( بوستان ) .

بعضی ها واقعا در مورد کلمه بدبخت حرف زدن در موردش شعر هم گفتن که خیلی به درد ما میخوره
تنگ بخت . [ ت َ ب َ ] ( ص مرکب ) کم بخت و بی نصیب و بدبخت و تهی دست . ( ناظم الاطباء ) : مگر تنگ بختت فراموش شدچو دستت در آغوش آغوش شد؟ ( بوستان ) . رجوع به تنگ بختی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
شوم بخت. [ ب َ ] ( ص مرکب ) بدبخت. تیره بخت. سیاه بخت. شوربخت. ( یادداشت مؤلف ) :
سپهبد چه پرسد از آن شوم بخت
که نه کام بادش نه تاج و نه تخت.
فردوسی.
تیره روز. [ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) تیره بخت و تیره کوکب و تیره سرانجام، کنایه از مدبر و بدبخت. ( آنندراج ) . تیره روزگار. بدبخت. ( ناظم الاطباء ) :
یکی جفت تخته، یکی جفت تخت
یکی تیره روز و یکی نیک بخت.
...
[مشاهده متن کامل]

اسدی ( گرشاسب نامه ) .
ز آفت روزگار بر خطرم
هر چه روز است تیره روزترم.
خاقانی.
اگر بینوائی بگرید به سوز
نگون بخت خوانندش و تیره روز.
سعدی ( بوستان ) .
نخواهی که گردی چنین تیره روز
بدیوانگی خرمن خود مسوز.
سعدی ( بوستان ) .
تیره روزان خوب می دانند صائب قدر هم
شام زلف آخر به فریاد غریبان میرسد.
صائب ( از آنندراج ) .
مهر را تیره روز خواند مه
تا ترا ذوق گشت مهتاب است.
ظهوری ( ایضاً ) .

- کوربخت ؛ بی دولت. بی طالع :
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کور بخت و خجل.
سعدی.
ستاره سوخته. [ س ِ رَ / رِ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) کنایه از مُدْبَر و بداختر. ( آنندراج ) ( بهار عجم ) :
نسوخته ست بهیچ آتشی دو بار سپند
ستاره سوختگان ایمنند از دوزخ.
صائب ( از آنندراج ) .
نظیری نظیراو نتواند گردید. اختری ستاره سوخته ٔ او باشد. ( دره ٔنادره چ شهیدی ص 74 ) . || ( اصطلاح علم هیأت ) سوختن ستاره آن بود که با آفتاب سهم آید و بشعاع آفتاب روشنایی ستاره از میان رود. ( از التفهیم ) .
...
[مشاهده متن کامل]

فلک زده
نافرجام
منم یه بدبختم
و اگر میتونستم خودم رو میکشتم
چون ثانیه ثانیه که میگذره دارم اذیت میشم
خیلیییی زیاد ، چیزی شبیه شکنجه
نه از طرف کسی ، من بدبختم
بدون حس شادی.
شقاوت
جانا تو بگو بد بخت کیست
معلومه ٫تو بی پرده بد بختی
ببین. به کلمات دل بستی
اری گوشه گیرم هم جنس بدبختی


در زندگی عواملی باعث غرور آدم میشن و باعث سرزندگی و شادابی آدمی میشن. . . مثل پول زیاد ، خانواده، شهرت و. . . . . بدبخت به کسی می گویند که عواملی که باعث غرور آدمی میشن رو نداره یا اونها رو از دست داده باشه. . به همین خاطر زندگی خیلی سختی داره . . . در کل به کسی می گویند که غرورش رو از دست داده باشه
آدمه بدبخت، بدبخته دیگه نیازی ب اینکه واسه کجایی نداره، منم یکی ازاونام
واسه بدبختایه مکانی باشه برن که دراونجابه ارامش برسن گاهی جوواناباوجودجوانی بدبخنتن کسیوندارن من به نبوی خودم کسیوندارم توخانواده همش بهم فهش میدن درنتیجه ازشون زده شدم اگه جایی بودکه اطمینان داشته باشه میرفتم
بینوا
Helpless
ادبار
ارمل
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٩)

بپرس