بداد
لغت نامه دهخدا
بداد. [ ب ِ ] ( ع اِ ) آنچه از کاه و پشم و پنبه و مانند آن پر کنند و در زیر زین و پالان گذارند تا پشت ستور ریش نگردد و آن دوتا میباشد. ج ، بدائد، اَبِدَّة. || نمدپاره ای که بر پشت ستور پشت ریش بندند. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ).
بداد. [ ب َ / ب ِ ] ( ع اِ ) بهره ای از هر چیز. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بهره و نصیب و بخش. ج ، بُدُد. ( ناظم الاطباء ).
بداد. [ ب َ ] ( ع ص ) متفرق و پریشان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). پراکنده. ( یادداشت مؤلف ). یقال : جائت الخیل بدادِ بدادِ و بدادَ بدادَ و تفرق القوم بدادِ؛ ای متفرقة متبددة. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). || حریف. همتا. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). اقران. ( از اقرب الموارد ). کفو. ( یادداشت مؤلف ). یقال : لقو بدادهم ؛ یعنی در جنگ حریف و همتای خویش را گرفتند. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || یک یک بیرون آمدن در جنگ. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) . مبارزه. براز: لو کان البداد لما اطاقونا؛ اگر یک یک بمیدان می آمدند با مابرنمی آمدند. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ).
بداد. [ ب َ دِ ] ( ع اِ فعل ) باید که بگیرد هر مرد حریف و همتای خویش را. و منه قولهم فی الحرب : یا قوم بداد بداد. ( ازمنتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید