می آزاده پدید آرد از بداصل
فراوان هنر است اندرین نبید.
رودکی.
ز بداصل چشم بهی داشتن بود خاک در دیده انباشتن.
فردوسی.
از مردم بداصل نخیزد هنر نیک گویند نخستین سخن از نامه پازند
آنست که با مردم بداصل مپیوند.
لبیبی.
کافور نخیزد ز درختان سپیدار.منوچهری.
کی گردد مه مردم بداصل بدعوی کی گردد نو پیرهن کهنه به آهار.
سنایی.
مرد بداصل هست بدکردارمطلب بوی نافه از مردار.
مکتبی.