بخیه زدن


مترادف بخیه زدن: بخیه کردن، دوختن، درز گرفتن، شلال کردن، کوک زدن، الحام کردن

معنی انگلیسی:
darn, sew, stitch, to stitch

لغت نامه دهخدا

بخیه زدن. [ ب َخ ْ ی َ / ی ِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) آجیده کردن.( ناظم الاطباء ). کوک زدن پارچه. دوختن بخیه. ( یادداشت مؤلف ). دوختن شکاف جامه. ( فرهنگ فارسی معین ): بشک ؛ بخیه فراخ زدن. ( تاج المصادر بیهقی ) :
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق.
عطار.
بخیه از جوهر زنم دو چشم شوخ آیینه را
چهره محجوب اوگر دیدبان سازد مرا.
صائب ( از آنندراج ).
تا قطع طمع کردم و از خلق بریدم
هر بخیه که بر خرقه زدم قبله نما شد.
ملاقاسم مشهدی ( از آنندراج ).
- بخیه بر لب زدن ؛ کنایه از خاموش کردن کسی.دوختن لب کسی :
هیچگه سررشته خاموشی از دستم نرفت
بی سبب چون آستینم بخیه برلب می زنند.
ملا طاهرغنی ( از آنندراج ).
و رجوع به بخیه بر لب خوردن در ترکیبات بخیه شود.
- دورادور بخیه زدن ؛ شلال کردن. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ).
|| ( اصطلاح پزشکی ) دوختن انساج و محل شکافتگی عضو پس از ختم عمل جراحی . بخیه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). دوختن جراح خستگی را. ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به بخیه شود.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - کوک زدن پارچه دوختن شکاف جامه . ۲ - دوختن انساج و محل شکافتگی عضو پس از ختم عمل جراحی بخیه کردن. یا دورادور بخیه زدن . شلال کردن .

فرهنگ معین

( ~. زَ دَ ) (مص م . ) ۱ - کوک زدن ، دوختن . ۲ - دوختن بخش جراحی شدة بدن .

مترادف ها

stitch (فعل)
بخیه زدن

فارسی به عربی

ابرة

پیشنهاد کاربران

کوک زدن. [ زَ دَ ] ( مص مرکب ) دو پاره جامه را بهم پیوند کردن به طریق استعجال تا در دوختن کم و زیاده نشود. ( آنندراج ) . بخیه زدن با دست در روی پارچه و جامه. ( از فرهنگ فارسی معین ) . با بخیه های خرد دوزند. با بخیه های دورادور دوختن بار اول را. جامه را با بخیه های درشت دوختن. شَمج. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
...
[مشاهده متن کامل]

خس بود در لفظ تازی کوک و اندر شاعری
کوک زن بر سوزنی گر خوش نراند لفظ خس .
سوزنی.

بپرس