بخیلی

/baxili/

لغت نامه دهخدا

بخیلی. [ ب َ ] ( حامص ) زفتی و لاَّمت. ( ناظم الاطباء ). تنگ چشمی. گرسنه چشمی. زفتی. ممسکی ، مقابل سخاوت. کرم. ( فرهنگ فارسی معین ). ضنانة. ( دهار ). رَضِع. رَضَع. لئامة. ( منتهی الارب ). شح. بخل. ضنت. ( یادداشت مؤلف ) :
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام.
فرخی.
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد چو بر خدای دوی.
منوچهری.

فرهنگ فارسی

تنگ چشمی گرسنه چشمی زفتی ممسکی مقابل سخاوت کرم .

پیشنهاد کاربران

miserliness
بخیلی: بخل
دکتر شفیعی کدکنی در مورد این واژه می نویسد:<<در دوره="" های="" نخستین="" تا="" قرن="" ششم="" ساختن="" اسم="" مصدر="" از="" صفات="" عربی="" رواج="" داشته="" از="" قبیل="" بخیلی="" (="" بخل="" )="" کریمی="" (="" کرم="" )="" و="" حریصی="" (="" حرص="" )="">>
( ( با بخیلی مجوی ره که نبود
...
[مشاهده متن کامل]

هیچ دیندار مالِک دینار ) )
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص۳۷۳. )

تنگ چشمی . خسیسی. گرسنه چشمی

بپرس