بخیل شدن. [ب َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) زفت و ممسک شدن. بخیل گشتن. تشدد. لحز. حصر. ( تاج المصادر بیهقی ). استقفال. تلحز.( منتهی الارب ). اکداء. ( یادداشت مؤلف ) : چنان آسمان بر زمین شد بخیل که لب تر نکردند زرع و نخیل.سعدی ( بوستان ).