بخیل

/baxil/

مترادف بخیل: تنگ چشم، تنگ نظر، خسیس، سیه کاسه، لئیم، ممسک، ناخن خشک، نظرتنگ، پست، ناکس

متضاد بخیل: سخی، کریم، نظربلند

برابر پارسی: تنگ چشم، چشم تنگ

معنی انگلیسی:
jealous, miserly, jealous person, miser, chary, cheeseparing, inhospitable, mean, parsimonious, cheapskate, miseriy, [n.] jeafous person

لغت نامه دهخدا

بخیل. [ ب َ ] ( ع ص ) زفت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). قتور. شحیح. ( ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ) ( دهار ) ( ناظم الاطباء ). ضنین. ( مجمل اللغة ). ( ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). سفله. ممسک. ( مهذب الاسماء ) ( آنندراج ). نحیح. مغارالکف. ( از المنجد ). جحام. رصّاصة. جبل. تَرِش. تارش. وجم. جبز. مجمد. جعد. لکز. لئیم. صوتن. کنود. مقفل الیدین. لحز. ( از منتهی الارب ). نابخشنده و در مجمعالسلوک می آرد: بخیل آن است که حقوق واجبه چون زکوة و نفقات و غیر آن را بجا نیارد و بعضی گویند بخیل آن است که مال خود را به کسی ندهد و عارفان گویند بخیل آن است که جان خود حق را ندهد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون چ جودت ص 157 ). پست. ( فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف ). تنگ چشم. سیه کاسه. ناجوانمرد. کز. باخل. آلی. ژکور. بی گذشت. محجی. حَصِر. حصیر. احرد. مقابل سخی. راد. کریم. جوانمرد. ( یادداشت مؤلف ). شحشاح. شحشح. شبرم. شدید. زحر. زحران. ( ناظم الاطباء در ذیل هر یک از کلمات مزبور ) :
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه.
عماره.
گر خسیسان را هجی گویی بلی باشد مدیح
گر بخیلان را مدیح آری بلی باشد هجی.
منوچهری.
دود دوزخ نبیند آنچه سخی
روی جنت نبیند آنچه بخیل.
ناصرخسرو.
با تو انباز گشت طبع بخیل
نشود هرکجا شوی ز تو باز.
ناصرخسرو.
ولیکن فنای بخیلان مخواه
اگرچه بقای کرم زان بود.
خاقانی.
آسمان را کسی نخواند ضعیف
بحر و کان را کسی نگفت بخیل.
ظهیر.
گر رسدت دم بدم جبرئیل
نیست قضاممسک و قدرت بخیل.
نظامی.
خاک خور و نان بخیلان مخور
خاک نه ای زخم ذلیلان مخور.
نظامی.
کس نبیند بخیل فاضل را
که نه در عیب گفتنش کوشد.
سعدی ( گلستان ).
سیم بخیل وقتی از خاک بدرآید که او در خاک رود. ( گلستان ). توانگری بخیل را پسری رنجور بود. ( گلستان ).
- امثال :
کریم را صد دینار خرج می شود و بخیل را هزار. ( از مجمع الامثال چ هند از امثال و حکم مؤلف ).نظیر: از شل یکی درمی آید از سفت دوتا. ( از امثال و حکم مؤلف ).

بخیل. [ ب َ ] ( اِ ) بخیر. بیدگیاه. ( ناظم الاطباء ). بیدگیا. حرشف. کنگر. ( از برهان قاطع ) ( از هفت قلزم ). و رجوع به بخیر و حرشف و کنگر شود.

فرهنگ فارسی

زفت، سیه کاسه، خسیس، ممسک، لئیم
( صفت )تنگ چشم گرسنه چشم زفت خسیس ممسک مقابل سخی کریم. جمع : بخلائ.

فرهنگ معین

(بَ ) [ ع . ] (ص . ) چشم تنگ ، خسیس . ج . بخلاء.

فرهنگ عمید

خسیس، ممسک، لئیم، زفت، سیه کاسه.

واژه نامه بختیاریکا

جُلُک

جدول کلمات

شح, نحناح , مناع, خسیس

مترادف ها

curmudgeon (اسم)
خسیس، بخیل، ادم خسیس، لئیم، ادم جوکی

پیشنهاد کاربران

ممسک . لئیم . سیاه کاسه
لییم
مناع
🌸. . . . . . . . . . . . . به نام خداوند آفرینس. . . . . . . . . . . . . 🌸
طبق حدیثی از پیامبر ( ص ) ، بخیل کسی است که خود از دارایی اش استفاده می کند ولی به کسی عطا نمی کند. سپس می گوید که بدتر از بخیل، شخص لئیم است که نه خود استفاده می کند و نه به دیگران می بخشد
سخت پنجه. [س َ پ َ ج َ / ج ِ ] ( ص مرکب ) قوی پنجه. || مجازاً، کنایه از ممسک و بخیل. ( آنندراج ) :
از سخت پنجه زر نستاند مگر عوان
یک تن تواند آنکه جواهر ز کان کشید.
امیرخسرو ( از آنندراج ) .
نباید فقط مادیات رو در نظر گرفت. مهربانی کردن. لبخند زدن. خوش اخلاقی کردن. در کل انسانی رفتار کردن در مقابل دیگران
لقمه شمار. [ ل ُ م َ / م ِ ش ُ ] ( نف مرکب ) کسی که به ضیافت اغنیا بی طلب رود و لقمه شمارد. ( آنندراج ) . || بخیل که لقمه مهمان شمارد :
لقمه مستان ز دست لقمه شمار
کز چنین لقمه داشت لقمان عار.
اوحدی.
چرا اشتباه معنی میکنید بخیل کسی است که چیزی به کسی نمی دهد. که کسی دیگر هم چیزی بدست آورد خسیس کسی است که دل ش نمی آید چیزی از دست بدهد که مبادا خود فقیر شود
به نظر من گساد هم بد نیست
تنگ خوان ؛ بدسفره. کنایه از خسیس :
جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی
که بد میزبانی و بس تنگ خوانی.
ناصرخسرو.
جعد انگشت ؛ کنایه از بخل و خست باشد. ( برهان قاطع ) .
کِنِسک، دوزاری
بخیل بر وزن فَعیل یعنی بسیار بخل ورزنده!
تنگ در. [ ت َ دَ ] ( ص مرکب ) بخیل . ممسک . ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . که در خانه اش بروی کسی باز نشود. مقابل فراخ در : ممدوح بماندند دو سه بارخدایان زین تنگ دلان ، تنگ دران ، تنگ سرایان . سوزنی ( از یادداشت ایضاً ) .
خسیس
زفت . . .
دوستان گرامی
برپایه نسک لغت فرس برابر پارسی واژه بخیل واژه پارسی زفت هست
شح. . ممسک . . کنس . .
تُنُک چشم
جماد الکف
بی سخاوت
شح، خسیس، کنس، حسود، تنگ چشم، تنگ نظر، سیه کاسه، لئیم، ممسک، ناخن خشک، نظرتنگ، پست، ناکس

کنس
ناخن خشک
شح
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٥)

بپرس