بخویش امدن

لغت نامه دهخدا

( بخویش آمدن ) بخویش آمدن. [ ب ِ خوی / خیش م َ دَ ] ( مص مرکب )/ بخویشتن آمدن. بخود آمدن. بهوش آمدن :
جز یاربش از دهن نیامد
یک لحظه بخویشتن نیامد.
نظامی.
چون بخویش آمد ز غرقاب فنا
خوش زبان بگشود در مدح وثنا.
مولوی.

پیشنهاد کاربران

بخویش آمدن: هوشیار و بیدار شدن
" چونک تخم نسل را در شوره ریخت
او به خویش آمد خیال از وی گریخت"
( شرح مثنوی شریف، فروزان فر ، بدیع الزمان ، چاپ هشتم ، 1375 . ص 191 )

بپرس