لغت نامه دهخدا
- بخوبُر ؛ سخت گربز و بدکار. ( یادداشت مؤلف ).
- بخوبریده ؛ سخت گربز. سخت کارکشته و ماهر در حیله و کلاه برداری و دیگر اعمال زشت. ( یادداشت مؤلف ).
- بخو زدن ؛ نهادن بخو برپای کسی یا اسبی.
- بخو کردن ؛ بخو بستن : بخو کردن اسبی را. بخوکردن مقصری را.
بخو. [ ب َخ ْوْ ] ( ع ص ) نرم و سست. || ( اِ ) رطب ردی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
بخو. [ ب َخ ْوْ ] ( ع مص ) فرونشستن خشم. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ): بخا غضبه بخواً ( از باب نصر ). ( ناظم الاطباء ).
فرهنگ فارسی
( اسم ) حلقه و زنجیری که دست و پای چهار پایان را بدان بندند بخاو .
فرو نشستن خشم .
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
فرهنگستان زبان و ادب
گویش مازنی
مترادف ها
پا بند، قید، مانع، زنجیر، بخو
بند، قید، زنجیر، دست بند، بخو
بخو، دست بند اهنین
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
بخو را در کردی ( بخاو ) می گویند وان وسیله ای اهنی برای بستن اسب وقاطر وپا بند زندانیان است
معادل واژه " بخو" در لری "کهگیلویه و بویراحمد " "پخو"
بخو = پخو . حلقه و زنجیری که با آن دست چهارپایان را می بندندو مهار می کنند.
بخو = پخو . حلقه و زنجیری که با آن دست چهارپایان را می بندندو مهار می کنند.
در استان هرمزگان، بخو یعنی بخواب.