بخق

لغت نامه دهخدا

بخق. [ ب َ ] ( ع مص ) کور کردن چشم کسی را. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). یک چشم کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). اعور کردن. ( از اقرب الموارد ).

بخق. [ ب َ خ َ ] ( ع مص ) اعور شدن. ( از اقرب الموارد ). کور شدن چشم. یک چشم شدن. ( المصادر زوزنی ). || بسیار چرک دادن چشم و منطبق ناشدن هر دو کناره پلک بر حدقه چشم و رفتن بصارت آن. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). فراهم نیامدن پلکها بر حدقه. ( از اقرب الموارد ) . || ( اِ ) یک چشمی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). یک چشم بودگی. ( یادداشت مؤلف ).

بخق. [ ب ُ ] ( ع اِ ) ج ِ اَبْخَق و بَخْقاء. ( از ناظم الاطباء ). رجوع به ابخق و بخقاء شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس