بخص
لغت نامه دهخدا
بخص. [ ب َ خ َ ]( ع مص ) ابخص گردیدن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). روییدن گوشت پاره در بالا یا در پایین چشم. ( ازاقرب الموارد ). پشت چشم برآمده شدن. چشم برکردن. ( تاج المصادر بیهقی ): بخصت عینه ؛ مبتلا به بخص گردید چشم او. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به ابخص و بخصاء شود.
بخص. [ ب َ خ ِ ] ( ع ص ) پستان بسیارگوشت و بسیاررگ. || پستانی که شیر آن بمالش سخت برآید. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).
بخص. [ ب َ خ َ ] ( ع اِ ) گوشت پیش پا. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). گوشت پای. ( مهذب الاسماء ) ( از اقرب الموارد ). || گوشت سپل شتر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || گوشت بن انگشتان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). گوشت بن انگشتان ، نزدیک کف دست. ( از اقرب الموارد ). || گوشتی که مایل بسفیدی بود از جهت فساد. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). || گوشت پاره ای که در چشم خانه روید. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
بخص. [ ب ُ ] ( ع اِ ) ج ِ اَبْخَص و بَخْصاء. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مفرد کلمه شود.
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید