بخسی

لغت نامه دهخدا

بخسی. [ ب َ ] ( ص ) پژمرده. ( برهان قاطع )( آنندراج ). پژمرده و منقبض. ( ناظم الاطباء ). || گداخته. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). گداخته شده. ( آنندراج ). || از عربی ) بی آب حاصل آمده. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). کشت بی آب حاصل داده. ( ناظم الاطباء ). دیمی. دیم. ( یادداشت مؤلف ) :
تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس
کنون که زرد شدستی چو گندم بخسی.
ناصرخسرو ( از فرهنگ شعوری ).
و رجوع به ماده بعد شود.

بخسی. [ ب َ ] ( ع ص نسبی ) آب ناداده. || کشت بی نیاز از آب دادن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). خلاف مسقی. ( از اقرب الموارد ). ج ، بخوس. || محصولی که از مردم بازارنشین ستانند. || آنچه عشاران بعد گرفتن صدقه بحیله مزد گیرند. ( منتهی الارب ). و رجوع به بخس و منتهی الارب شود.

فرهنگ فارسی

آب ناداده یا کشت بی نیاز از آب دادن .

پیشنهاد کاربران

بپرس