بخسانیدن

لغت نامه دهخدا

بخسانیدن. [ ب َ دَ ] ( مص ) گدازانیدن. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( فرهنگ سروری ). گداختن. ( نسخه ای از فرهنگ اسدی ). گداختن و حل کردن و آب کردن.( ناظم الاطباء ). || پژمرده ساختن. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ سروری ). || پژمردن. ترنجیدن از غم یا درد. ( یادداشت مؤلف ). || در رنج داشتن. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( فرهنگ سروری ). آزردن. ( ناظم الاطباء ). || خرامیدن. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). و رجوع به بخسان و پخسان و پخسانیدن و بخس و بخسی و بخسیدن و پخسیدن شود.

فرهنگ عمید

۱. پژمرده ساختن.
۲. رنجاندن، آزردن: از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی / به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی (رودکی: ۵۳۰ ).
۳. گداختن.

پیشنهاد کاربران

بپرس