بحیر

لغت نامه دهخدا

بحیر.[ ب َ ] ( ع ص ، اِ ) مبتلی به بیماری سل. مسلول. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || ( اِخ ) نام چهارتابعی و چهار صحابی است. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || نام کوهی است. ( از معجم البلدان ).

بحیر. [ ب َ ] ( اِخ ) بحیربن ورقاء صریمی از قبیله تمیم و از شجعان عرب در عصر اموی بودو با امیةبن عبداﷲ حاکم خراسان همراهی داشت و با مهلب در جنگهایش شرکت میکرد و صعصعةبن حرب او را در خراسان بکشت ( 81 هَ. ق. ). ( از اعلام زرکلی ج 1 ص 139 ).

بحیر. [ ب ُ ح َ ] ( ع اِ مصغر ) تصغیر بحر.دریای کوچک. ( از معجم البلدان ). در تصغیر بحر، بحیرکمتر استعمال کنند. ( ناظم الاطباء ). || ( اِخ ) نام مردی. بحیر اسدی. ابن عیینه از او روایت کرده است. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). || کوهی است در تهامه. ( منتهی الارب ) ( از معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

تصغیر بحر دریاری کوچک .

پیشنهاد کاربران

بپرس