بجم
لغت نامه دهخدا
بجم. [ ب َ ] ( ع مص ) خاموش ماندن از عجز بیان یا از ترس و بیم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). بجوم. تبجیم. || درنگ نمودن. || منقبض گردیدن. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
بجم. [ ب ُ ] ( ع اِ ) ثمرةالطرفاء. ( تحفه حکیم مؤمن ). ثمره درخت گز است که نام دیگرش گز مازک است و لفظ مذکور معرب از زبان قبطی مصر است. ( فرهنگ نظام ). ثمر اثل. گز مازک است که میوه درخت گز باشد. ( انجمن آرای ناصری ). گز نازک ( ؟ ) که ثمر درخت گز باشد. ( ناظم الاطباء ). بیدگیا به مصری اسم ثمرة الطرفاء است. گز مازک. ( برهان ) ( آنندراج ). گلاند. ( دزی ج 1 ص 51 ).
فرهنگ فارسی
بجوم تبجیم .
فرهنگ عمید
گویش مازنی
پیشنهاد کاربران
بِجُم، در گویش یزدی یعنی بجنب است