چو شش بجل ز غمت مشت استخوان شده ام.
اسدی ( از فرهنگ ضیاء ).
بجل. [ ب َ ] ( ع مص ) نیکوحال باپیه شدن و شادمان گردیدن. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). نیکوحال گردیدن. دارای خصب و فراخی شدن. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). بجول. ( منتهی الارب ).
بجل. [ ب َ ج َ ] ( ع اِ ) افتراء. بهتان. ( آنندراج ). تهمت. ( منتهی الارب ). || شگفت. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). || دنائت و دون همتی. ( آنندراج ). و از آن است قول لقمان بن عاد که در ذم برادر خویش گفته خذی منی اخی ذا البجل ؛ ای انه قصیر الهمة یرضی بخسائس الامور و لایرغب فی معالیها. ( منتهی الارب ). فرومایگی. پست فطرتی. ( ناظم الاطباء ).
بجل. [ ب ُ ] ( ع اِ ) بهتان عظیم. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
بجل. [ب َ ج َ ] ( ع حرف ایجاب ) آری. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). نعم. آری. بلی. || ( اسم فعل ) بسنده است. یکفی. ( منتهی الارب ). بس است. حسبک. ( آنندراج ). یعنی کفایت میکند ترا و بس است. ( از ناظم الاطباء ).
بجل. [ ] ( ع مص ) شهرت با افتخار یافتن. ( از دزی ج 1 ص 51 ). مفتخر بودن. و رجوع به بجول شود.