ببالا و دیدار و فرهنگ و رای
زریر دلیر است گوئی بجای.
فردوسی.
|| بموقع. مناسب. || ساکن. بی حرکت. ایستاده. ثابت. || برجای. باقی. جانشین. باقیمانده. وارث. || باقی. پایدار. ثابت : چو دریا و کوه و زمین آفرید
بلند آسمان از برش برکشید
یکی تیزگردان و دیگر بجای
بجنبش ندادش نگارنده پای.
فردوسی.
بعد بسی گردش بخت آزمای او شد و آوازه ٔعدلش بجای.
نظامی.
|| ( حرف اضافه مرکب ) بجای ِ ( در حالت مضاف )؛ در عوض ِ. عوض ِ. بدل ِ : فردا نروم جز بمرادت
بجای سه بوسه دهمت شش.
خفاف.
خز بجای ملحم و خرگاه بدل باغ و بوستان آمد.
رودکی.
زره کرد پوشش بجای حریربه بازی کمان خواست با گرز و تیر.
اسدی.
شه بجای حاجبان خود پیش رفت پیش آن مهمان غیبی خویش رفت.
مولوی.
|| بجای ِ ( در حالت مضاف )؛ درباره ٔ. درحق ِ. درموردِ : بجای شماآن کنم در جهان
که با کهتران کس نکرد از مهان.
فردوسی.
بدکنش بد بجای خویش کندهم بر او فعل زشت او مارست.
ناصرخسرو.
دهرنکوهی مکن ای نیک مرددهر بجای من و تو بد نکرد.
نظامی.
بد با تو نکرد هر که بد کردکان بد بیقین بجای خود کرد.
نظامی.
آن را که بجای تست هر دم کرمی عذرش بنه ار کند به عمری ستمی.
سعدی.
و رجوع به جا و جای و بجا شود.