رسیدی بجائی که بشناختی
سرآمد کز او آرزو یافتی.
فردوسی.
رسد آدمی به جائی که بجز خدا نبیندبنگر که تا چه حدست مکان آدمیت.
سعدی.
- بجائی رسیدن کار ؛ منتهی شدن آن. بحد برتر واصل شدن : ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجائی رسیده ست کار.
فردوسی.
و رجوع به بجا و بجای رسیدن شود.