بجا افتادن

لغت نامه دهخدا

بجا افتادن. [ ب ِ اُ دَ ] ( مص مرکب )در جای خود افتادن. بموضع اول باز شدن :
در هوای گلشنی صد ره چو مرغ بسته بال
کرده ام آهنگ پرواز و بجا افتاده ام.
وحشی.
- به جا افتادن عضو ؛ جبر عضو شکسته. بهبود یافتن استخوانی که از بند در رفته باشد. بصورت اولیه باز برده شدن :
رود از حب وطن آدم خاکی سوی خاک
عاقبت عضو ز جا رفته بجا می افتد.
اشرف.
|| باز به بستر افتادن. از ناتوانی از پا افتادن. ( آنندراج ):
خسته درد و محبت را سر بیهوده نیست
بارها به گشته و دیگر بجا افتاده است.
شفائی.
دل خسته که به تدبیر تغافل به شد
باز پرهیز نکرده ست و بجا افتاده است.
شفائی.
|| بموقع افتادن متناسب برآمدن.

فرهنگ فارسی

در جای خود افتادن . بموضع اول باز شدن

پیشنهاد کاربران

بپرس