ما آبروی خویش به گوهر نمیدهیم
بخل بجا به همت حاتم برابر است.
صائب.
کی ره بوسه به آن کنج دهن خواهد بردسرگرانی که ز من حرف بجا نشنیده ست.
صائب.
دیوان ما و خود را مفکن به روز محشردر عذر خشم بیجا، یک بوسه بجا ده.
صائب.
|| برجای خود. بجای خود : خرد نیست او را نه دین و نه رای
نه هوشش بجایست و نه دل بجای.
فردوسی.
|| ( حرف اضافه مرکب ) در محل ِ. در مقام ِ. در حق ِ. ( آنندراج ) : مکن بجای بدان نیک از آنکه ظلم بود
که نیک را بغلط جز بجای او بنهی.
ناصرخسرو.
نکوئی با بدان کردن چنانست که بد کردن بجای نیکمردان.
سعدی.
پدر بجای پسر هرگز این کرم نکندکه دست جود تو با خاندان آدم کرد.
سعدی.
ای که جای تست در دل بر دلم رحمی کنی کرده باشی رحمتی و آنگه بجای خویشتن.
سلمان.
|| در عوض. برابر. ( آنندراج ). به ازاء. جایگزین. عوض : دل که تراست جایگه پاک ز غیر رفته ام
هم تو بیا که هیچکس نیست مرا بجای تو.
کاتبی.
سپرده جای تو هرکس ز بزم بیرون رفت توئی بجای همه ، هیچکس بجای تو نیست.
صائب.
و رجوع به «جا» شود.بجا. [ ب ِ ] ( اِ ) نام شیر خشت است در رودبار. ( یادداشت مؤلف ).
بجا. [ ] ( اِخ ) از شهرهای حبشه : از مشاهیر بلادش [ حبشه ] بجا و زیلع و عیذاب و دیگر بلاد و قصبات بسیارست. ( از نزهة القلوب ج 3 ص 268 ). بجاو. رجوع به بجاو شود. || نام قومی است که در جهت شرقی نوبه بین صعید مصر و حبشه و نیل و دریای احمر واقعند و سرزمین آنها به بلاد البجایا بجاوه معروف است و به طوائف بسیار منقسم میشود که از آن جمله بشاره است. زبان آنان معروف به بجاوی است. موهای بلند مجعد، رنگ قرمز مایل به زردی و دندان سفید دارند. زنان زیبا و شکیل در بین آنان هست. در اثر اختلاط با عرب از اصل تغییر یافته اند واغلب چادرنشین اند و از فروش لبنیات زندگی می کنند. ( از قاموس الاعلام ترکی ). و رجوع به بجاو و بجاه شود.