بتیاره. [ ب ِ رَ / رَ ] ( اِ ) هرچیز که مردمان آن را دشمن دارند و هر صورتی که در نظرها زشت و قبیح نماید. ( برهان قاطع ). هر چیز ترسناک که زشت و دلیر بر کس نماید. مهیب. چیزی که مردم آن را دشمن دارند. ( صحاح الفرس ). پتیاره. هرچیز مهیب ومکروه که بی اختیار بر کسی آید خواه حادثه زمانه و خواه جانور و خواه حکم قدر و بلیه فلک. ( از آنندراج ) ( انجمن آرا ). مکر و فریب. پتیاره. ( غیاث اللغات ). چیزی که دشمنش دارند. ( شرفنامه منیری ) :
نیاید ز ما با قضا چاره ای
نه سودی کند هیچ بتیاره ای.
فردوسی.
چو لطفش آمد بتیاره زمانه هاست چو قهرش آمد اقبال آسمان هدرست.
انوری.
|| فتنه : بد گشت چرخ با من بیچاره چون کنم
و آهنگ جنگ دارد و بتیاره چون کنم.
کسائی.
مرا چون صبر باشد در جدائی ازین بتیاره چون یابم رهائی.
( ویس و رامین ).
مرا مادر درین بتیاره افکندکه بر رامین دلم را کرد خرسند.
( ویس و رامین ).
میان این دو بتیاره بماندم ز دو بتیاره بیچاره بماندم.
( ویس و رامین ).
گردش افلاک با بتیاره حکمش خجل صورت تقدیر در آئینه حکمش عیان.
سید ذوالفقار شروانی.
|| غول بیابانی. دیو. ( برهان قاطع ). دیو بزرگ. دیو فریب دهنده. ( از فرهنگ شعوری ). دیو. ( غیاث اللغات ) : جهانی بر آن جنگ نظاره بود
که آن اژدها جنگ بتیاره بود.
فردوسی.
|| زشت. جادو. ( یادداشت مؤلف ) : بوالمؤید اندر کتاب گرشاسب گوید که چون خسرو به آذربادگان رفت و رستم دستان با وی و آن تاریکی و بتیاره دیوان به فر ایزد تعالی بدید. ( از تاریخ سیستان ).پیر و زال نفس اماره
سر به زنجیر دیو بتیاره.
شیخ الاسلام بهائی افندی.
|| افسون. فریب. ( غیاث اللغات ). || یکی از دو خانه هریک از خمسه متحیره که آن خانه با آن کوکب ناموافق باشد. وبال. بطیارج. ( یادداشت مؤلف از التفهیم ). و رجوع به پتیاره شود.